چند داستان زیبا از عبید زاکانی
حکایت
میان رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند:
تلقین او گوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود
حکایت
روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ چند حیله دانی؟
گفت : از صد فزون باشد. اما نیکو تر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد.
حکایت
مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی!
گفت: اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد.
حکایت
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود چوبهای سقف بسیار صدا می کرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند
گفت : “نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود”.
حکایت
درویشی گیوه در پای نماز می گزارد. دزدی طمع در گیوه ی او بست.
گفت : با گیوه نماز نباشد!درویش دریافت.گفت : اگر نماز نباشد گیوه باشد.
حکایت
مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد.
گفت: مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی؟
گفت : خوش ندارم که تهی دست روانت کنم.
حکایت
شخصی دعوی خدایی می کرد.او را پیش خلیفه بردند.
اورا گفت:پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می کرد ، او را بکشتند.
گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده ام.
حکایت
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست.فقیر از خواب بیدار شد گفت:
ای مردک! آنچه تودر تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
حکایت
نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خواندهای؟
گفت: نه. گفت: نیم عمرت برفناست. روز دیگر تندبادی پدید آمد، کشتی میخواست غرق شود.
ملاح او را گفت: تو علم شنا آموختهای؟ گفت: نه
گفت: ” کل عمرت برفناست!”
حکایت
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
.: Weblog Themes By Pichak :.