متواضع باشیم
مرد? در کارخانه توز?ع گوشت کار م?کرد…
?ک روز که به تنهایی برا? سرکش? به سردخانه رفته بود در سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گ?ر افتاد!!!
آخر وقت کار? بود …
باا?نکه او شروع به ج?غ و داد کرد تا بلکه کس? صدا?ش رابشنود و نجاتش بدهد ول? ه?چ کس متوجه گ?ر افتادنش درسردخانه نشد ‘
بعد از 5 ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه در سردخانه را باز کرده و مرد را نجات داد …
او از نگهبان پرس?د!!! …
که چطورشد که به سردخانه سر زد،!!!
نگهبان جواب داد :
«من 35 سال است در ا?ن کارخانه کارم?کنم و هر روز هزاران کارگر به کارخانه م?آ?ند وم?روند،
ول? تو ?ک? از معدود کارگرها?? هست? که موقع ورود با من س?م و احوالپرس? م?کن? و موقع خروج از من خداحافظی م?کن? و بعد خارج م?شو?…
خ?ل? از کارگرها با من طور? رفتار م?کنند که انگار ن?ستم…
امروز هم مانند روزهای قبل به من س?م کرد? ول? خداحافظ? کردن تو رانشن?دم…
برا? هم?ن تصم?م گرفتم برا? ?افتن تو به کارخانه سری بزنم …
من منتظر احوالپرس? هر روزه تو هستم به خاطرا?نکه از نظر تو ، من هم کس? هستم و وجود دارم
.: Weblog Themes By Pichak :.