حکایتی زیبا از مولانا
گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: (ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت ! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند ! ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
تاریخ : جمعه 94/4/12 | 11:14 صبح | نویسنده : ابوبکر عزیزی مقدم | یک نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.